یادش نمی‌آمد چقدر راه رفته تا به اینجا رسیده است. دوروبرش را با دقت نگاه کرد. هیچ‌چیز به نظرش غیرعادی نبود و نظرش را جلب نمی‌کرد. آن دوروبر، کسی نبود و او، آن‌قدر از خانه‌اش دور شده بود که در خواب هم نتواند برگردد؛ آن‌قدر هم از شهرش دور شده بود که هیچ ساختمانی را نبیند؛ آن‌قدر از خودش دور شده بود که ... با خیال راحت زیر گریه زد.