وحید پیام نور

مطالبی پیرامون اندیشه، اجتماع و هنر

۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۲ ثبت شده است

هی ...

هی سلام
هی خداحافظ
و میان این دو هی
زندگی
ما را «هی» می‌کند.

۰ نظر
وحید پیام نور

تشکر از علی بهنام فر



چندی است که از دوستان مختلف در مورد قالب تذکر دریافت می‌کنم. امروز کمی توی اینترنت چرخیدم بلکه قالبی پیدا کنم که حداقل خودم را راضی کند. در جستجوها به تم دیزاینر رسیدم. هنوز فرصت نکرده‌ام تغییراتی در این قالب بدهم و نمی‌دانم این اتفاق کی می‌افتد ولی از گرافیک ساده و نوشتن هوشمندانه‌اش آن‌قدر خوشم آمد که گفتم تقدیر و تشکری از علی بهنام فر داشته باشم که در ترجمه‌ی این قالب برای سیستم‌های مختلف وبلاگ نویسی زحمت زیادی کشیده‌اند.

۰ نظر
وحید پیام نور

هرروز، روز شعر و ادب است!

از اینکه علاقه‌ی چندانی به مرحوم شهریار ندارم، از خود دلخور نیستم. ابایی هم ندارم که بگویم مخالفم که «روز شعر و ادب فارسی»، در پرانتز «روز بزرگداشت استاد شهریار» را به همراه دارد. هر کس دلایلی برای کار خود دارد چه آنان که در تقویم این روز را نام‌گذاری کردند چه بنده‌ی حقیر. شاید از فردا پیام‌های تبریک زیادی روی شبکه‌های اجتماعی ردوبدل شود؛ اما به حتم فردا را در سوگ ادبی که به بهانه‌ی ادبیات در این مملکت، خاکسترش به باد سپرده‌شده، در غم خواهم گذراند.

۰ نظر
وحید پیام نور

برمی‌گردم ...


هرازگاهی حسی مثل همین حسی که سراغم آمده، می‌آید. اول روبرویم می‌نشیند و می‌گوید: هی! دارم با زبان خوش باهات حرف می‌زنم. خودت که می‌دونی؟ باس شروع کنی و من خودم را به بیراه‌های علی چپ و راست و هرکجا که شد می‌زنم. چایی‌اش را که هورت کشید، بلند می‌شود. کمربندش را می‌کشد و می‌گوید: خودت بنویس! اعتراف کن و من با اکراه شروع می‌کنم. نبودن‌هایم را بود می‌کنم و بودهایم را نبود. نابود می‌کنم خودم را در تک‌تک واژه‌ها و آن‌قدر گیج می‌خورم که بعضی وقت‌ها زمان را گم می‌کنم. یک‌بار نشستم به اعتراف و از روی صندلی‌ام تکان نخوردم تا داستان یک‌صد صفحه‌ای تمام شد. وقتی می‌خواستم دستشویی برم پاهایم خشک شده بود. خلاصه اینکه دوباره آن حس سراغم آمده؛ اما این بار می‌خوام مقاومت کنم. آن‌قدر مقاومت کنم که تنم کبود شود. به حتم با برادران سیاه‌پوستم علیه تبعیض نژادی قیام خواهیم کرد. حتم دارم این بار با مالکوم به مکه می‌روم و در برگشت، نمی‌گذارم به امریکا برود. می‌گویم: بیا برویم خانه‌ی خودمان برادر. بی‌خیال دنیا. بعد ابوالحسنم را نشانش می‌دهم که چقدر از اینکه از زنش جداشده خوشحال است. شاید هم باهم برویم و دستی به سر بچه‌هایی بکشیم که در میانمار یتیم شده‌اند. چه می‌دانم؟ شاید هم بردمش به خانه و اپیزود سوم قرارمان این نبود را تمام کردم. به‌هرحال آن حس آمده! اگر مدتی نبودم، با دست پر بر خواهم گشت.

۰ نظر
وحید پیام نور

امان از چشم‌های تو



چشم برزخی من داشتم ولی
چشم‌های تو برزخ می‌کرد.

۰ نظر
وحید پیام نور