۱۰ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۴ ثبت شده است

وداع روی شعله اجاق

وداع روی شعله اجاق


یادت هست جابر؟ صدبار گفتم نکن ننه، تو رو به خاک آقات. تن ِ اون خدابیامرز ُ توی گور نرقصون! گفتی مگه چی کار کردم؟ گفتم جزجگرگرفته، کارنکرده هم مونده؟ گفتی: ها! گفتم زهرمار! صدبار به آقات گفتم: این نطفه‌ی حیضِ، معصیتش پای ِ من. بیا این زنگوله‌ی پا تابوتُ بندازیم. مگه به گوشش رفت؟ الهی که خواب مونده بود. اول همکلاسی‌هاتُ یخه می‌کردی، گفتم ننه، نکن! بعد جف پاتو کردی به یه نعل که مردسه واسه بچه سوسلاس!
: پس می‌خوای چه کاره شی؟

ادامه مطلب

قواعد کارگاهی وحید پیام نور

قواعد کارگاهی وحید پیام نور

سخنی با آن‌ها که با‌هم قدم‌ها زده‌ایم

خواندن این متن، مستلزم حوصله است و همچنین آشنایی بیش از دو سال با این کمترین، اگر فاقد این دو باشید؛ شاید وقت گرامی‌تان بیهوده سپری شود؛ نگارنده‌ی این سطور، هیچ مسئولیتی در این خصوص پذیرا نیست.

یکی از ویژگی‌های اخلاقی‌ام، مرور گذشته است. هرازگاهی به گذشته سرک می‌کشم تا تجربیاتم را از یاد نبرم و مبادا دوباره یکی را تکرار کنم؛ مبادا وقت بسوزد و برای زندگی کم بیاید.

ادامه مطلب

درباره دیالوگ نویسی

درباره دیالوگ نویسی

با توجه به پاره‌ای از ملاحظات، پاسخ یکی از دوستان در خصوص دیالوگ را اینجا درج می‌نمایم.


همان‌طور که می‌دانید، شخصیت‌های داستان، به چند نوع سخن می‌گویند. سخنی که از ذهن او عبور می‌کند (نریشن). سخن یک‌سویه (منولوگ) و گفتگو یا همان دیالوگ. مباحثی که در ذیل ازنظر می‌گذرد، برای هر سه نوع نقل‌قول قابل‌استفاده است.
در کارگاه‌های فیلم‌نامه‌نویسی، همیشه به هنرجویان توصیه می‌کنیم مادام که از چفت‌وبست روایتشان مطمئن نشده‌اند، دیالوگ ننویسند. قصد عمومیت دادن این پیشنهاد را برای داستان و رمان ندارم چراکه از اساس، فرق فیلم‌نامه و رمان در این است که فیلم‌نامه‌نویس باید بر اساس الگو فیلم‌نامه‌اش را پیش ببرد؛ یعنی باید نقطه‌ی شروع و پایان فیلم‌نامه‌اش را بداند و ...

ادامه مطلب

دور و نزدیک

دور و نزدیک


صدای فریادها نزدیک‌تر می‌شد. اگر تاریک نبود می‌شد فهمید چند نفرند و می‌شد فهمید چه می‌خواهند. به آرامی پنجره را بستم با خودم گفتم: بازهم اعتراض! اصلن گور بابایشان. تب این‌ها هم چند روز دیگر می‌خوابد. مگر ما همین‌طور نبودیم؟ می‌خواستیم دنیا صدامان را بشنود اما داوود دوست داشت دیده شود. آن‌قدر چپ زد که چپ نگاهش کردند و چپه‌اش کردند توی گوری که دوست داشت در روسیه باشد اما آخر، سر از عراق درآورد. کار خدا را می‌بینی؟ می‌نشستیم تا صبح سیگار خاک می‌کردیم و مملکت را روی ریل می‌گذاشتیم. یک‌شب مثل همین حالا که ماه زیرلفظی می‌خواست و از دور صدای تیر می‌آمد، دست کرد توی کیف برزنتی‌اش و گفت: دوتا استکان بیار، بزنیم به زخم‌هامان!
ـ زخم من که با این چیزها خوب نمی‌شه. تو بزن.
: میدانی؟ اگر من بزن بودم که یتیم نمی‌شدم!
ـ باز کجا دلت ُ جاگذاشتی اسکول؟
: توی خیابان کاخ. کنار همان دو قویی که سالهاس میخان بپرن اما ...
ـ مجسمه‌ها رُ میگی؟
: ها
و مجسمه شده بود پشت دود سیگارش.
می‌گفت: یک روز جای این‌ها، مجسمه‌ی من را می‌گذارند.
آدمی برای دیده شدن چه کارها که نمی‌کند. نمی‌دانست بهتر است توی سایه بشینی و دنیا را سیر کنی. نشستن زیر چراغ همان است و انگشت‌نما شدن همان. آن‌قدر انگشت به سمتش نشانه گرفت که آخر انگشت‌هایش با دوده آشنا شد.
صداها نزدیک‌تر شدند و جای داوود را گرفتند. صدای چند جوان سیاه‌مست بود که توی این تاریکی، تصنیف شب مهتاب را می‌خوانند


اعترافات

اعترافات


با دستی که هنوز درد می‌کند، درب دستشویی را باز می‌کنم. این هم شد کار که دست ما را بند کرده؟ معلوم است این هم آن‌قدر به روزگارم خندیده که از گوشه‌ی چشم نداشته‌اش چکه می‌کند، شیرِ آب مسخره!
در آینه خودم را مرور می‌کنم. تصویر مردی است که زمان، گوشه‌ی شقیقه‌هایش را گرد پاشیده و ریش‌هایش به علت تعریق، به هم چسبیده!
باید برای بازخرید، کاری کنم. «چقدر خواب یک مسافرت خارجه، بدون اجازه و تشریفات اداری ببینم؟ مگر به همین راحتی میشه کنار کشید؟ اگه این حرفا رو بزنم؛ خودمم سر از صندلی درمیآرم!»
چشم چپم هنوز می‌پرد و این، هیچ ربطی با صورتی که نباید بتراشم ندارد؛ همین‌طور به دیگر نبایدهایم! سخت است بخواهی هرروز با کسانی حرف بزنی که میدانی حرفشان، مثل مابقی است. سخت است دستانت را مجبور کنی صورتی را سرخ کند. وقتی قبول داری بیراه هم نمی‌گوید. سخت است بدانی مادری در دورترینِ شهرها، روبه‌قبله نشسته و به تخت سینه‌اش می‌کوبد و تو را نفرین؛ که نمی‌گذاری بچه‌اش را ببیند...! «ولی مگه دست منه مادر جان؟ فدای اشکهات، آخه، تو مگه چه فرقی با مادرم داری؟ تقصیر من نیس بخدا، این شغلمِ. زن و بچه‌ی منم نون میخوان! منم دین و ایمون دارم. منم دوس دارم مملکت پیشرفت کنه، بره جلو ... ولی همین دسته‌گلت، دسته‌گل به آب‌داده؛ مگه من بهش گفتم بشینه این اراجیفُ بنویسه؟ اصن گیرم حرفش درست، راست، مگه باس هر حرف راسی زده شه؟ به هر قیمت؟» باید دست‌هایم را بشورم؛ وضو بگیرم؛ مگر خدا، سنگینی‌ای که دارد سینه‌ام را تراش می‌دهد، کم کند.


دکتر سه نقطه دار

دکتر سه نقطه دار

: چرا لباستو درنیاوردی جانم؟
ـ دد در آو...وردم دیگه!
: سوتینت رو هم باید باز می کردی.
ـ ب برا چی؟
: خب معلومه جانم تا معاینت کنم.
ـ مــمـ‌مگه ب‌ب‌باید ای‌ای‌ای‌اینم د‌ددر م‌ـم‌ـ‌می‌آوووردم؟
: پس من چطوری معاینت کنم؟
ـ ه‌ه‌هم‌م‌می‌ططط‌طوررری ن‌ن‌نم‌میشه؟
: اگه می‌شد که نمی‌گفتم لخت شی. من باید موقع کار راحت باشم.
ـ وول‌ل‌لی آ.آق‌قـای دکــتر، م‌من این‌ططور رر...راح...ح.حت...ت ن‌ن‌نیس...ستم. فـ‌فکر مممیکنم شـش‌شما ای‌اینطوری هـ‌هم م‌میتونین مم...منو م.مع...ع.عااینه کن...نن...نین.

ادامه مطلب

رضا

رضا


… و حتی به مخبر الدوله گفتم باید فکری به حال روزهای نیامده‌تان فرمایید. به معین التجار هم خاطرنشان شدم عوض آنکه حساب‌وکتاب کسبش را از رمال بخواهد، آقازاده‌اش را دلالت کند به ریاضیات و علم تجارت بلکه سرش عوض برهنه کردن نسوان و نوامیس رعیت به کار بیافتد و از سرباری‌اش کم شود. هین که خیره‌‌سری روزگار، سرای مملکت را سراسر سرانیده است به ویرانی. حاج غلامرضا بارچی پیشنهاد جلای وطن می‌داد. می‌گفت:
: باید به هندوستان بروی. آنجا مناسب سرهایی چون شماست میرزا. هرکس سر در کار خودش دارد.
و دستی بر جای زخم بین ابروهایش کشید.
ـ آنجا مستعمره است حاجی، در ثانی زوجه در هندوستان به آتش مرگ زوج سوزانده می‌شود.
: استغفرالله ...
ـ یحتمل اگر ملک‌الموت رسید و الرحیل‌مان را نواخت، منزل ما به آتش کشیده شود که اجل مرا امان نداده؟ حق است آیا؟
: چه بگویم والله. گفتم بروی جایی که یک روز نظمه‌چی و روز دیگر شیخ و روز بعد عوام‌الناس کلاهت را نزنند. لااقل اگر حرفی زدی، کسی نفهمد چه می‌گویی.
مشکل در همین نفهمی‌ هم‌زبان‌ها بود. آدم برود جایی که چون زبان بیگانه‌ای دارد فهم نشود؟ خداوند آدمی را از نعمت خرد بهره‌مند فرمود تا بیندیشد. غیب‌گوئی نیست و دلیل مکاشفه اگر وقایع اتفاقیه مملکت را از پیش بگویی. تورق تاریخ، می‌آموزد حاکمین چگونه تغییر می‌کنند. بعد که حرف ما شد و شاهزاده را کنار زدند، ما را روانه‌ی دارالمجانین کردند. انصافاً چه خوب جایی است. لااقل منزل به آتش کشیده نمی‌شود و با زبان آدمیزادی سخن می‌گوییم. بماند که همسایه‌ها می‌فهمند!


اعتراف یک همکار

اعتراف یک همکار


وحید پیام نور داستان نظرات 0
شنبه 5 اردیبهشت 1394
04:56 ب.ظ
: «صدبار گفتم؛ بازم چشم، توی فیس‌بوک آشنا شدیم، چند بار رفتیم پارتی، چند بار اومد خونه‌ی ما. گفت سرویس مدرسه‌اش دهنش ُ سرویس کرده و راه بازه. بعد یه مدت گفت نمی‌خواد با ما باشه؛ ما جاسویچی نیسیم آقا، گفتیم: خوش. بعد یه سال دوباره اومد سراغمون که رامین، بیا در حقم مردونگی کن. مامانم، روی مخم اسکی می‌ره با کاراش. به دادم برس هرچقدرم پول بخوای بهت می‌دم. خداییش دلم سوخت می‌گفت باباش اصن حواسش بهشون نی، صبح میره شب میاد با خودش نمی‌گه زنه چه می‌کنه چه نمی‌کنه. خودش گفت نمی‌دونم آره اگه من بخوام دوست‌پسرمو بیارم خونه کلی فحش می‌خورمو موبایلم ضبط می‌شه اونوخ خودش هرروز با یکیه. به همین پویا و یاسر گفتم بریم، یه پولی کاسب بشیم. ماسک زدیم ریختیم توی خونه. لای درُخودش بازگذاشته بود. مادرشُ بستیم بردیم تو اتاق زدیم. داداش کوچیکش رو توی اون اتاق. بعد گفت نقشه عوض. اگه بکشیمشون، 700 میلیون میده.»
ـ «دروغ میگه آقای قاضی، اینا ریختن پدر مادرمو کشتن، خودمو زخمی کردن...»
قاضی دکمه‌ی پیراهن‌اش را باز کرد و گفت: هر وقت نوبت شما شد حرف بزن. بگو پسر و خمیازه اش را پشت دست‌اش پنهان کرد.
: «داداشش رو مجبور کردیم زنگ بزنه باباش. مادرشو با طناب پرده خفه کردم. قرارشد پدرش که اومد پویا امونش نده. چاقوپیچش کنه. گفت واسه اینکه کسی شک نکنه یه چاقو هم به دس من بزنید. ما هم زدیم و زدیم به چاک. یه هفته نشده، کلانا ریختن سرمون. الانم خدمت شماییم. مگه خودش اسم مارو نداد؟ حالا میخواد سه‌پایه زیرپامونو بکشه.»


از منِ تو به توی من

از منِ تو به توی من


فکر نکنم کسی جز من از اینکه یکی به شکم‌اش لگد بزند، خوشحال شه! می‌دونی؟ با خودم می‌گم: داره یادمی‌گییره به دنیا پشتِ پا بزنه. می‌دونی؟ اینو هیچوقت فراموش نکن، همه‌ی سختی‌هایی که می‌کشم؛ واسه خاطر ِ توئه. می‌دونی چقدر سخت می‌تونه باشه که هر روز، از صبح تا غروب، یه دست‌ت به کمرت باشه و یه دست‌ت به کار؟ مثلن همین دیروز، کلی خرت و پرت رو از کف اتاق جمع کردم، گذاشتم توی کشوها، صدبار هم گفتمابابا، یکی بیاد ریل این کشوها رو درست کنه...، اما کیه بشنوه؟ هنوز ظرفای صبحونه رو نشستم، کلی ساز رو هم تلمبار شده. می‌دونی که؟ جاز از همین دیگ و قابلامه‌ها پا گرفته. حالا بعدن برات تعریف می‌کنم چجوری! راستی، می‌دونی چن وقته نتونستم بشینم پا پیانو؟ دقیقن سه ماه و ده روز و چهار ساعته! درست از اولین لگدی که زدی! انگار نه انگار نباس کار کنم! اما کو یاور؟ می‌دونی، برات کلی برنامه دارم. نمی‌خوام مث بعقیه شی. بی‌نظم، سربه هوا، نیگا اینجا رو، نیگا...! می‌بینی؟ صدبار گفتمش از این زهره‌ماری‌ها نکش، مگه به گوشش می‌ره؟ میگه همه میکشن! یکی عرق، یکی مواد، یکی خجالت، یکی غصه، یکی ... نه این یکی‌ها رو تو ندونی بهتره... والا به قرآن، آدم چشاش شیش‌تا می‌شه، مردم چطور نون درمیارن؟! گفتم شیش! یعنی اگه طرف من نباشی و بری طرفِ اون، دیگه نه من نه تو! نیگا آسمون آبیه! نیگا ... خُب من تا همینطور آروم آروم می‌رم ماشین لباس‌شوییُ روشن می‌کنم، تو ام همین‌طور آروم باش و دیگه لگد نزن! آفرین.


سؤال‌های بی‌جواب

سؤال‌های بی‌جواب


من که حساب ِ همه چی رو کرده بودم. کجاش اشتباه بود آخه؟ نکنه روزنامه مث همیشه دروغ می‌گه؟ با اون تیتر مسخره‌اش «قربانی از دام گریخت.» ولی از اون طرف نشونیا درستن ...، اما نبضش که نمی‌زد؟ یعنی چطور شد آخه؟ ... باس برگردم و پیداش کنم و کارِ نیمه رو تموم. اگه بدبیاری پیش نیاد، باس به دکتره بگم، عمل رو بندازه توی بیمارستونی که اینو بستری کردن. همه چی ردیف میشه. فکر خوبیه به شرط اینکه این نگاه سنگینش ُ ازم ورداره... شیطونه می‌گه برو تو نخش، خودش تنش می‌خاره. مث همه. مث همه‌ی اونای دیگه. مث همین سگ‌جون ِ آخری؛ اما نه. این هنوز آخری نشده. فک نمی‌کردم کسی از این روش جون سالم به در ببره. از تصدق‌ات شروع کرده بودم، مثل همیشه، بعد جلب اعتماد، ـ چک! دعوت به محیط‌زیست، ـ چک! من دوستدار طبیعتم، ارواح عمه جونم، ـ چک! داستان شعور کیهانی و انرژی کهکشان‌ها، دعوت به مدیتیشن، خودم کمکت می‌کنم! همه چی چک! اومد هیپنوتیزم شد. خواب مغناطیسی کامل. یه سوزن کوچولو، تخلیه ی خون از بدن به سنگ توالت. حمل جنازه قاتى ضایعات همیشگی، تخلیه‌ی کامل خون توی توالت وقتی طرف توی هیپنوتیزمه. تنها رد یک سوزن جا می مونه که می‌تونه جای هر چیزی باشه. جسدش رو هم مث همیشه خیلی شیک قاتى لاشه‌ی گوسفندا گذاشتم. ساعت هم مث همیشه سه صبح بود که جنازه‌اش روی صندلی پارک نشست؛ یعنی چی شد؟ چطور زنده موند؟ من که همه‌ی راه‌ها رو درست رفتم؛ یعنی چی آخه؟ ...



وحید پیام نور

وحید پیام نور
فعال مدنی، نویسنده، منتقد ، ناشر و فیلمساز
مدیرعامل موسسه فرهنگی اجتماعی دیدبان اصل هشتم
مدیرمسئول انتشارات بافر
مدیرمسئول آموزشگاه آزاد سینمایی آینه رشد
مدیرعامل شرکت بافر بنیان
http://payaamnoor.ir
کلیه‌ی حقوق محفوظ و نقل قول تنها با ذکر منبع پسندیده است.

آخرین مطلب
بیشترین بازدید
بیشترین محبوبیت
بیشترین مشارکت
پیوندها
بایگانی