با درود. گلایه چرا وقتی همه می‌دانند هرروزمرگی، جایی برای نگرانی‌های آدم نمی‌گذارد. کم‌کم بیشتر از خودمان دور می‌شویم و فراموش می‌کنیم قرارمان این نبود. بهر سبب از دوستانی که قدم رنجه می‌فرمایند و این خانه‌ را میهمان می‌شوند، همیشه لطف داشته‌اند و این کوتاهی‌های ما در میزبانی را پذیرا هستند. چند وقتی است که در حال آزمون‌وخطاهایی هستم و ازآنجاکه هنوز نتیجه‌ی آزمایش‌ها قابل‌قبول نیستند و مدت مدیدی است به‌روز نکرده‌ام؛ یکی از کاره‌ای پیشین را پیشکش دوستان می‌نمایم. امید آنکه مقبول افتد، در ادامه مطلب در خدمتیم.

1 ـ

از تو هر چه بگویم کم است

از نو آغاز می‌کنم

داستان دست‌هایت را.

ریسمانی می‌خواهم تا از آسمان بالا بروم

دست‌هایت را ببندم

از پشت

دسته‌گلی بیرون بیاورم و دوباره بخوانمت.

تا از بر شوم

تمام سطرهای کف دستت را.

دعا می‌کنم خواب‌هایم آن‌قدر بزرگ شوند

تا تو را ببینم

دوباره

دردهایم را

فراموش کنم

بودنم را، نبودنم را

گردی زمین را

روی گرده‌ی

پدرم‌ام

دارد در می‌آید

این روزها،

شایعاتی که مرا در دهان‌ها

تکرار می‌کند

کلاغ، قار‌قارش را

تا چله‌نشین چاله‌ی زیر چشم‌هایم

در آینه

برایم دست تکان دهد

وقتی از ریسمان ـ آسمان می‌شوم.

سمفونی چهارپایه روی کمپوزوسیون سایه‌ی روی دیوار

جان می‌دهد برای عکاسی

بر عکس

اگر به فیلم خوب نگاه کنی

می‌توانی خودت را در سکانس پایانی ببینی

که دکمه‌ی پیراهنت را می‌بندی و از کادر خارج می‌شوی

تیتراژ تماشا ندارد ولی بشین

بعد از تمام این حرف‌ها که از تو بالا می‌رود

ببین؛ این منم که بر می‌گردم تا از تو بگویم.

از نو!

2 ـ

گروهان! از نو فرمودند!

مرده‌شور درجه‌های نداشته‌ات را ببرند آقای برادر

حتی اگر داشتی

خدا پدرت را نیامرزد

این روزها شیپورچی شما

از حقوق مسلم مسلمین می‌گوید

مسلسل مشت‌های مردم توی دهان استکبار

الله‌اکبر! این ملت کم از «محمدعلی کلی» ندارد!

با هر چیز تحریک می‌شود

حرف‌های تو؛

توهمات آن یکی؛

مسافران گوشه خیابان‌ها

فیلم‌های پورنو

می‌شوند و با دندان‌آبی تکثیر!

این حرف‌ها توهم نیست

آدرس می‌خواهی؟ صابونچی، حدفاصل هویزه و میدان تختی

خاک شدن روی این تشک داستان دیگری است!

باور نمی‌کنی! حق هم داری

از نو می‌فرمایی؛ فرمایشی که همایشی بپا کند!

مشکل این مملکت، برادر

جنایت استامپ است!

و...

ساعت خاموشی

اعلام اگر نمی‌شد حرف‌ها با تو داشتم!

3 ـ

امان از دست‌های تو

که هر بار بالا آمد

ترسیدم بخواهی تو را با خودم ببرم.

دست من نیست عزیزم

این بلیت یکسره را شنل پوشی داس به دست

به دستم داد.

4 ـ

دست ـ دست نمی‌کنم

ورقم را می‌اندازم

به‌شرط این‌که مثل دست قبل

دست نزنی

به اسلحه‌ای که همراه آورده‌ای

سرهنگ،

این روزها همه‌چیز دست شماست

از راه‌هایی که معلوم نیست کجا را به کجا می‌رساند

تا راه‌هایی برای شستن پول و این حرف‌ها!

طلا هم که بالا و پایین می‌رود

خیابان را

مثل ملاصدرا

به امید دل‌ خوش کرده و نمی‌داند

مردها برای قرار ساخته نشده‌اند

وقتی فرار می‌کنی، باید بدانی پدر از ارث محرومت می‌کند و

تمام فیلم‌های هندی را از یاد می‌برد

پسر برق‌گرفته ابرو

آبروی پدر طلافروش‌اش را هم برد

وقتی گفت پدرش سرهنگ است!

30 اردیبهشت 1389 ـ شیراز