آن‌قدر دلم گریه می‌خواهد
این روزها
که تنها مادرم باورم می‌کند

مثل کودک گرسنه‌ای که دل‌پیچه امانش را
در نجاستی که در آن غرق‌شده بریده است
شیون می‌زند
دلم
می‌خواهد
یکی بیاید و دلش بسوزد
برای سوختگی‌های کفل‌های دلم
پوشک و پودر کودک بیاورد
فریب را در هیات پستانکی حتی
فروکند میان ِ کامم
به پشتم هیشششش بکوبد آن‌قدر که پلک‌هایم
کل این روزها را سیاه کند
یا اصلن بنشیند کنارم
های های به‌جای من
کودکی‌اش را به خاطر بیاورد و نوازش‌های مادری که دست‌هایش
پلی میان زمین و آسمان است.

مادر دعایی بخوان
قوی‌تر از شماره‌ی عینک مادربزرگ
که هرلحظه
خدا را لابه‌لای مفاتیح پیدا می‌کند
مادر دعایی بخوان
بزرگ‌تر از آغوشت
صمیمی‌تر از دست‌هایت میان ِ من و خدا
سراغ ندارم
وگرنه چشمم روی نام دیگری میخ می‌شد
شاید نام معشوقه‌ای
که این سطر را برایش نوشته‌ام: دوستت دارم!
که چشم فرزندانم به دست‌های تو دوخته خواهد شد.

برایم دعایی بخوان مادر
دلم خیس است

وحید پیام نور ـ 29 بهمن 1390