مقدمه: هرسال را با گردابه گرد گرمابه شروع می‌کردم و هرگز از این تکرار ابایی نداشتم. امسال اما تفاوت از همین‌جا آغاز می‌شود ...


بغض ماه
فرش را خشک نمی‌کند
فردا که در گلوی مرغ همسایه اعلام شود
خبردار می‌شوی
چرا، راه کوچه‌تان تا دانشگاه
این‌قدر شبیه چشم‌های من شده بود.
پسته که نمی‌توانم برایت بخرم
از خیابان امام رضا
مشتی نخود
و چند نخ سیگار می‌گیرم
تا به تماشای خودسوزی‌ام بشینی
بگویی: «سیگار به تو نمی‌آید ...! راستی ...
... این نخودها که تو می‌خری
چقدر خوشمزه‌اند»
درست مثل گندمی که ما را به زمین گره‌زده
بهشت، برای باهم بودنمان زیاد خلوت بود

باران که می‌گیرد
دلم برای موهایت بی‌قرار می‌شود
خیابان ِ دانشگاه
خودش شعر بلندی می‌شود
وقتی دستت را بگیرم
باهم برویم طبقه‌ی سوم دانشکده
برای خودمان بهشت بسازیم!

نذر می‌کنم بخوانی
خط درد پای چشم‌هایم را
نازت را هم می‌کشم
وقتی روی همین فرش
هفت‌سین می‌چینی
سیب
سبزه
سینه‌ات را صاف کن
سرت را بالاتر از ابرها بگیر
سکوت مناسب این
سفره نیست! آن‌هم کنار
سماوری که با دست ِ تو
کسالت یک روز کاری سنگین را
می‌برد
مرا به خاطراتم،
عقب‌تر از
کوچه‌ی‌تان تا دانشگاه
میان ِ مرداب روزهای نداشتنت
دست‌وپا می‌زنم
و خدا را شکر که دست‌هایت
لب‌هایم را گرفت
تا در تو جوانه بزند
نسل مهر
شعر می‌زایی
می‌دانم
می‌خوانم
وان‌یکاد
هزار بار صلوات
تا سالم به آغوشم برسی.
تا به آغوشم برسی
سالم.

وحید پیام نور ـ 10 اسفند 1391