آنقدر دلم گریه میخواهد
این روزها
که تنها مادرم باورم میکند
مثل کودک گرسنهای که دلپیچه امانش را
در نجاستی که در آن غرقشده بریده است
شیون میزند
دلم
میخواهد
یکی بیاید و دلش بسوزد
برای سوختگیهای کفلهای دلم
پوشک و پودر کودک بیاورد
آنقدر دلم گریه میخواهد
این روزها
که تنها مادرم باورم میکند
مثل کودک گرسنهای که دلپیچه امانش را
در نجاستی که در آن غرقشده بریده است
شیون میزند
دلم
میخواهد
یکی بیاید و دلش بسوزد
برای سوختگیهای کفلهای دلم
پوشک و پودر کودک بیاورد
□
شاید یکی از همین روزها
به زمین فرار کردم
هوای حوا داشتن؛ دل میخواست
که از قضا داشتم
قدر نبود
وگرنه
یکلقمه بخور ـ بمیر
بیشتر بود
توی بهشت
دلمان خوش بود،
آلودگی هوا
روزهای زوج و فرد
بوق
چراغقرمز
مانکنهای متحرک
چراغ سبز میدهند تا تحریک شوی
«قرارمان این نبود» را خیلی وقت است ادامه ندادهام. اپیزود اول (از ما ...) دقیقاً در یازدهم بهمنماه 1386 تمام شد. اپیزود دوم (ازمابهتران ...) را که شروع کردم، چون نیاز به مطالعات تاریخی داشت، نیمه رها کردم. چندی است فکری مدام مثل خوره به جانم افتاده که چرا باید مشتی اراجیف که بعضی ضعفای اهلقلم مینویسند، در تیراژ بالا به چاپهای چندرقمی برسد و در عوض، تلاشهای سروران ادبیات پارسی، تنها توسط مخاطبین الیت و بعضاً خاص دنبال شود. سهم نویسندهی دانا از اقتصاد مطالعه چیست؟ بعد به دادگاهی خویش نشستم: حاصل اینهمه رنج چیست؟ اینهمه نوشتی، اینهمه مجموعه آماده برای چاپ داری و هی دستدست میکنی که دستی از کدام غیب بیاید؟ ها، اصلن هم هیچ دردی از جامعه و مخاطب دوا نمیکند این کلمات سستی که از سرانگشتهای تو میچکد، ولی ببین: باید بیدار شوی، باید مشتهایت را بازکنی و دست از شعار و ایدئالگرایی بکشی و کمی هم پراگماتیک به قضیه نگاه کنی. این روزها همه شاعرند! همه نویسندهاند و همه هنرمند هستند، چون کتاب چاپ کردهاند، یا میخواهند کتاب چاپ کنند. میدانم، سانسور میشوی، مجوز نخواهی گرفت و ... همه را میدانم. حالا به فرض رفتی و در خارج دوستی قبول زحمت کرد و منتشر کرد، بعدش چه؟ تا کی برای دل ِ خودت بنویسی؟ تا کی بشینی و بگویی که مملکت چنین است و چنان است؟ به عمل کار برآید نه به حرف! پاشو و اصلن برای همین مخاطبینی که تو میگویی عام هستند بنویس، مخاطب خاص و الیت میخواهی چه کار؟ بهر سبب، آمدم و خواستم تا رمانی کوچه خیابانی بنویسم در حدود 250 صفحه.
□
به چشم نمیآید ولی انسان
هر شب در کوچههای ماشین رو
سوار موسیقی بتهوون در لباسی مشکی
سفرش را آغاز میکند!
خودش را به خواب خرسهای قطبی گرهزده.
زندگی چرتکهای و دکمهای
خیسی انگشت شست و سبابه
تجارت تلفنی
کارمند افتخاری ربا خانههای مالی و اعتباری
دزد مال الشرکه شرکت سهامی خاص خودش و رفقا
فراری
در من تکرار میشود
زنجیرهی اذا زلزلت الارض ُ (بعد تمام تنم) زلزالها
خیالم
کاناپه
زیر تلویزیونی
تخت
ظرفیت تهوعم را ندارد
وگرنه بالا میآوردم
خودم را
بغلم کن
تا آغوش خدا را باور کنم
در این شبهای بیداری و
روزهای روزهدار
باور کن
جایی همین حوالی
حلوا پخش میکنند
و روزنامهها با درشتترین شمارهها
شمارهای را چاپ میکنند
که در کوتاهترین مدت نایاب میشود
روی آسمان مینویسم
نامت را
هوا ابری که میشود
میفهمم نگرانمی
دلت را قربان
بیتابی نکن
یکی از همین روزها
پاهایم روی زمین میخ میشود و سراغت میآیم
مجهز
به لبخند و خلاصهای از هلند
تا برایم دف بزنی
با سینیی در دستت