جن سنط
بااینکه میدانم بعید است کسی بتواند اطلاعات مفیدی ارائه کند ولی هماکنون نیازمند یاری سبزتان هستیم. میخواستم ببینم کسی سورس مطالعاتی در خصوص آنچه هممیهنانمان در روستای تیس از توابع چابهار استان سیستان و بلوچستان از آن بهعنوان «جن سنط» نام میبرند، دارد یا خیر.
دعای مادرم
آنقدر دلم گریه میخواهد
این روزها
که تنها مادرم باورم میکند
مثل کودک گرسنهای که دلپیچه امانش را
در نجاستی که در آن غرقشده بریده است
شیون میزند
دلم
میخواهد
یکی بیاید و دلش بسوزد
برای سوختگیهای کفلهای دلم
پوشک و پودر کودک بیاورد
شاید یکی از همین روزها (پنج)
□
شاید یکی از همین روزها
به زمین فرار کردم
هوای حوا داشتن؛ دل میخواست
که از قضا داشتم
قدر نبود
وگرنه
یکلقمه بخور ـ بمیر
بیشتر بود
توی بهشت
دلمان خوش بود،
آلودگی هوا
روزهای زوج و فرد
بوق
چراغقرمز
مانکنهای متحرک
چراغ سبز میدهند تا تحریک شوی
بخشی از اپیزود دوم «قرارمان این نبود ...»
«قرارمان این نبود» را خیلی وقت است ادامه ندادهام. اپیزود اول (از ما ...) دقیقاً در یازدهم بهمنماه 1386 تمام شد. اپیزود دوم (ازمابهتران ...) را که شروع کردم، چون نیاز به مطالعات تاریخی داشت، نیمه رها کردم. چندی است فکری مدام مثل خوره به جانم افتاده که چرا باید مشتی اراجیف که بعضی ضعفای اهلقلم مینویسند، در تیراژ بالا به چاپهای چندرقمی برسد و در عوض، تلاشهای سروران ادبیات پارسی، تنها توسط مخاطبین الیت و بعضاً خاص دنبال شود. سهم نویسندهی دانا از اقتصاد مطالعه چیست؟ بعد به دادگاهی خویش نشستم: حاصل اینهمه رنج چیست؟ اینهمه نوشتی، اینهمه مجموعه آماده برای چاپ داری و هی دستدست میکنی که دستی از کدام غیب بیاید؟ ها، اصلن هم هیچ دردی از جامعه و مخاطب دوا نمیکند این کلمات سستی که از سرانگشتهای تو میچکد، ولی ببین: باید بیدار شوی، باید مشتهایت را بازکنی و دست از شعار و ایدئالگرایی بکشی و کمی هم پراگماتیک به قضیه نگاه کنی. این روزها همه شاعرند! همه نویسندهاند و همه هنرمند هستند، چون کتاب چاپ کردهاند، یا میخواهند کتاب چاپ کنند. میدانم، سانسور میشوی، مجوز نخواهی گرفت و ... همه را میدانم. حالا به فرض رفتی و در خارج دوستی قبول زحمت کرد و منتشر کرد، بعدش چه؟ تا کی برای دل ِ خودت بنویسی؟ تا کی بشینی و بگویی که مملکت چنین است و چنان است؟ به عمل کار برآید نه به حرف! پاشو و اصلن برای همین مخاطبینی که تو میگویی عام هستند بنویس، مخاطب خاص و الیت میخواهی چه کار؟ بهر سبب، آمدم و خواستم تا رمانی کوچه خیابانی بنویسم در حدود 250 صفحه.
سفر شبانه
□
به چشم نمیآید ولی انسان
هر شب در کوچههای ماشین رو
سوار موسیقی بتهوون در لباسی مشکی
سفرش را آغاز میکند!
خودش را به خواب خرسهای قطبی گرهزده.
زندگی چرتکهای و دکمهای
خیسی انگشت شست و سبابه
تجارت تلفنی
کارمند افتخاری ربا خانههای مالی و اعتباری
دزد مال الشرکه شرکت سهامی خاص خودش و رفقا
فراری
فقط یک ایرانی میتواند ...؟ (دو)
چندی پیش پستی داشتم در تارنگار با عنوان: فقط یک ایرانی میتواند ...؟ و حالا حالم بهم میخورد که باید دوباره در همان مورد بنویسم. چندی است چندشم میشود وقتی میبینم هممیهنان عزیزم که متأسفانه تابعین مکتب لایکیسم و شیریسم، شدهاند، همچنان ندانسته میدوند به ناکجا. چندی است صفحات فیسبوک پرشده از اظهارنظر عدهای انساندوست که اعدام را عملی غیرانسانی میدانند و با آن مخالف هستند. اهم حرف دل این عزیزان چنین است:
اعدام را متوقف کنید!
روزه نمیگیرم که ریا نشود
در من تکرار میشود
زنجیرهی اذا زلزلت الارض ُ (بعد تمام تنم) زلزالها
خیالم
کاناپه
زیر تلویزیونی
تخت
ظرفیت تهوعم را ندارد
وگرنه بالا میآوردم
خودم را
به موهای تو اقتدا میکنم
بغلم کن
تا آغوش خدا را باور کنم
در این شبهای بیداری و
روزهای روزهدار
باور کن
جایی همین حوالی
حلوا پخش میکنند
و روزنامهها با درشتترین شمارهها
شمارهای را چاپ میکنند
که در کوتاهترین مدت نایاب میشود
دستپاچه مینویسم: دستم به دامنت، زودتر بیا!
روی آسمان مینویسم
نامت را
هوا ابری که میشود
میفهمم نگرانمی
دلت را قربان
بیتابی نکن
یکی از همین روزها
پاهایم روی زمین میخ میشود و سراغت میآیم
مجهز
به لبخند و خلاصهای از هلند
تا برایم دف بزنی
با سینیی در دستت
2013
خب تا ساعتی دیگر، پرونده سال 2012 میلادی بسته میشود. عدهای از هممیهنان که دستی در خیالات و تصورات دارند ولی در پایه اهل مطالعه هستند، ساعتها وقت عمرمان را با ایشان سر جدال بر سر ادعاهایی غیرمنطقی گذراندند. اهم این مباحث چنین بود:
سال 2012، به گفتهی نوستراداموس آخرالزمان است!
در این سال اسرائیل به ایران حمله میکند!
قرار است شهاب بارانی بشود و اهل زمین نابود شوند!
قرار است سه شبانهروز، شب باشد!
قرار است این باشد و آن بشود و هکذا ...؛
به خاطر چشمهایش ...
طوری به من نگاه میکرد که توی دلم میگفتم: آلان ِ که مردمکش بترکد! برمیگشتم به عقب. به سالهای دور دورقمی. به سالهای قلبهای چندوجهی؛ به سالهایی که میان نامهای نامیمون دستوپا میزدم و کسی را میخواستم که خواستنی باشد، در من جوانهای بزند که سالها بعد درخت تناوری باشد، کسی باشد برای بیکسیهایم و مدام افسوس بود که قدمبهقدم همراهیام میکرد. همیشه طوری زندگی کردم که هرگز پشیمان نباشم و انکار ِ من؛ عاشقی است که اینهمه سال افسوس به دلم گذاشت. خدا را شکر میکنم و برایش دندان میسابم که: عظمتت را جلال، منت میگذاشتی و چشممان را بازتر میکردی، نمیشد؟ یا منان! دلهرهای میان این روزها توی دلم جیغ میکشد و حواسم را وقت و بیوقت، وقف یافتن پاسخی بر این سؤال میکند که ... بماند، چشمهایم را میبندم تا چشمهایش را به خاطر بیاور در لحظهی انفجار. فکر میکنم آلان وقت کفر گفتن است، فکر میکنم خدا از اول تنها نبوده، یکی عاشقش بود و طوری نگاهش کرد که مردمک چشمهایش منفجر شد و جهان از همانجا شکل گرفت.
به خاطر چشمهایش
سکوت میکنم!
برای شهیدان گمنام
□
مثل سگ
شبها بیدار و روزها
پارس میکنم.
گمشده آرزوهای سادهام میان سگ دو زدنهای
من
از یاد بردهام
چگونه از فشنگ مژههایت چه گوارا بودم
فقط یک ایرانی میتواند ...؟ (یک)
توی فیسبوک اون بالا باز زده در چه فکری. راستش رو بگم؟ در فکر بیفرهنگیهای بعضی از مردم سرزمینم هستم. نمیدونم روی این وضعیت مردم چه اسمی می شه گذاشت ولی انگار اکثریت قریب بهاتفاق مملکت دچار نوعی خبر ـ جو زدگی هستند و فیسبوک هم ابزاری از نوع دمش گرم هست که این مدعی اثبات بشه. یه مثال میزنم نگی دچار توهم شدهام. آلان نزدیک به یه ساله که تقریباً نصف بیشتر ساعاتش رو توی راه گذروندم. از این شهر به اون شهر و توی جاده سوالی همیشه ذهنم رو درگیر خودش میکنه:
شاید یکی از همین روزها (چهار)
□
شاید
یکی از همین روزها
پشت غبار قارچ
گم شدم
نوشتم
برای مادرم
بمیرم
این روزها حال همهی ما گرفته است
تنها هرازگاهی
لبخند میزنیم
شاید یکی از همین روزها برگشتم
پی کفشهای کودکیام
تا برگردم
به آغوش همیشه گشودهات
نماز باران
برای کسی مهم نبود مردی در انتظار باران، 55 سال، هرروز، با چتر از منزلش خارج میشد؛ وگرنه اینهمه حاجی و زائرِ خانهی خدا، نمازی، چه میدانم، نیازی! انگار آسمان به خاطر چترش اینهمه سال قهر کرده. حتی این چند پره ابرِ سیاه که بعضی وقتها از آسمان شهر میگذرند؛ فقط آفریدهشدهاند تا سیاهروزیمان را به یادمان بیندازند؛ همهچیز را فراموش نکنیم و مبادا، رخت عزا درآوریم. راستی چند سال است ریشهایمان را اصلاح نکردهایم؟ بینِ خودمان بماند، پشتِ این کوهها همیشه باران میبارد. انگار جیرهی ما هم همانجا قسمت میشود. عدالتت را شکر کریم! زمینها که لبشان کربلا را سیراب میکند، حتی اگر آبی باشد بعید است بعد از اینهمه سال یادشان مانده باشد سبزه را چگونه میرویاندند. قدرت خدا را زمین هم از نامحرم رو میگیرد! یکی نبود بگوید پدرسوخته، سیب و گندمت چه بود؟ نکند ویارِ زنت بوده؟ خوب است قابیل زائیده وگرنه چه افادههای دیگری میداشت؟! تو هم خر شدی و خوردی و قصهی اردنگیات را در تمام کتابها نوشتند...
دستگرمی
اول تو را نوازش میکنم
بعد میروم تخت خواب میبینم
شاید هم درختی را پیش از آنکه تخت بشود
و یا قبلتر خواب زمین را ببینم
که مرا زائید و وزنش زیاد شد
تبر به دست به دنیا نیامدهام
که جنازهام را توی تابوت شیشهای گذاشتند
توی خوابهایم
زنی جیغ کشید
سرهنگ
با درود. گلایه چرا وقتی همه میدانند هرروزمرگی، جایی برای نگرانیهای آدم نمیگذارد. کمکم بیشتر از خودمان دور میشویم و فراموش میکنیم قرارمان این نبود. بهر سبب از دوستانی که قدم رنجه میفرمایند و این خانه را میهمان میشوند، همیشه لطف داشتهاند و این کوتاهیهای ما در میزبانی را پذیرا هستند. چند وقتی است که در حال آزمونوخطاهایی هستم و ازآنجاکه هنوز نتیجهی آزمایشها قابلقبول نیستند و مدت مدیدی است بهروز نکردهام؛ یکی از کارهای پیشین را پیشکش دوستان مینمایم. امید آنکه مقبول افتد، در ادامه مطلب در خدمتیم.
1 ـ
از تو هر چه بگویم کم است
از نو آغاز میکنم
داستان دستهایت را.
شاید یکی از همین روزها (سه)
شاید یکی از همین روزها
دوباره برایت نوشتم
اسمم
را پشت پاکت سیگارت
تا از یاد نبری
نامم را تا آخرین نخ.
شاید یکی از همین روزها (دو)
شاید
یکی از همین روزها
سراغت آمدم
با سلام و روبوسی
شاید
هم
از زیر میز
شستم را حوالهات کردم
آقای ایست و بازرسی نوشتههایم.
دلیل اینهمه آزار چیست؟ (دو)
دلیل اینهمه آزار چیست؟
آنقدر فورانم که هیچ اقیانوسی را یارای خاموشیام نیست؛ اما آنقدر خستهام که نای نوشتن ندارم. رمانی را تحت عنوان «قرارمان این نبود» آغاز کرده بودم. قصد داشتم این کار را در سه بخش ارائه کنم. بخش نخست را نوشتم؛ تمام و کمال. بخش دوم را تا نصفه پیش بردم. درگیر تحقیق شدم و حالا که میبینم بعضیها بدون حتی یک اسلاید نگاه کردن فیلم میسازند و یا بدون بازبینی متن، کتاب چاپ میکنند، درگیر این دوراهی شدهام که کدام دسته در راه درست قدم برمیدارند؟ چند روز پیش با یکی از دوستان نشسته بودیم و غصهی هنر و فرهنگ مملکت را میخوردیم. بعد برایم مسائلی که پیشازاین طبیعی بودند تبدیل به پیچیدهترین مسائل فکری شدند.
دلیل اینهمه آزار چیست (یک)
نور زیاد را نشانه صبح نگیر، در این وقت شب داریم به دیوار میخوریم.
دلیل اینهمه آزار چیست؟ اینکه نگهبان پاس دوم کتابخانهات باشی و سرت را میان سطرها به چپ و راست تکان دهی تا کشفی کنی و بعد حاصل اینهمه خودآزاری را ... این چه مرضی است که خواب را به خود حرام کنی تا مثلاً بنویسی که شاید یکی روزی خواند و بعد دستی هم تکان داد که آنقدرها هم عجیب نبود، غریب نبود، بعید نبود؛ یا که اینو باش که ما سالها پیش این شاخ را شکسته بودیم و اصلن همینها را برای چه مینویسم؟ این چه رنجی است که به جان میخریم به هیچ؟ برای که مینویسیم؟ اصلن برای چه مینویسیم؟ مینویسیم که مثلن بگوییم: هستیم؟ به فرض که هستیم؛ که چه؟ انتشار اینترنتی، مجاز اندر مجاز، این روزها دیتا علیه پاپیروس انقلاب کرده است و ما همهی زجرهایمان را با دو فرمان ابتدایی به یغما رفته مییابیم. کپی ـ پیست! از این هم سادهتر! بعضی وقتها هم دچار شک میشوی که من دزدیدم یا من دزدیده شدم؟ حق التالیف بخورد توی سرشان، باید برای هر یکصد صفحه پانصد هزار تومان هم بدهی! میخواهم صدسال سیاه هم کسی نخواند و بهجای نشر این چرندیات، چهارکتاب پدرمادردار بخرم و باز خودآزاری کنم. شب تا سلام دوباره خورشید کنار چراغ مطالعه لم بدهم و یا کلیدهای این کیبورد را فشار که مثلن حرفی زده باشیم که غمباد نگیریم. بعد هم دوباره به سرقت برویم!
دلیل اینهمه آزار چیست؟
شاید یکی از همین روزها (یک)
درود دوستان راست. میدانم! لازم نیست کنایه کنارهام کنید. هشت ـ نه ماه است که نیستم و این از علائم خودآزاری است. شرمساری محبت دوستانی که به طرق مختلف مدام جویای احوالاند؛ پیشانیمان را خزر میکند تا سلام دوبارهای و حرفی که دارد دلی میدرد. این کوتاهی نه از این حقیر کمترین تنهاست که مجال دیدوبازدید دوستان قدیم را ندارد. انگار طاعون رخوت فراگیر شده؛ کوتاهی خود را اگر نخواهم توجیه کنم، تقریباً جو هرازگاهی سنگینی میکند. مشغلههای الکی همه را زمینگیر کرده. آدم حتی حوصله ندارد بیاید و چهار کلمه حرف دلش را با دیگران در میان بگذارد. برای مثال بگوید: راستی از فلانی خبر داری؟ ... تو هم که اطلاعاتت مال عهد خیارشورشاه است! یا هر چیز دیگری تا فراموش نکنیم همدیگر را دوست داریم، حتی اگر برای یکبار با هم چای نخوردهایم؛ فامیلتر از تمام پسرخالهها و دخترخالههاییم. بههرحال ما که خود را بیهوده گرفتار کردهایم تا فراموش کنیم زنده یعنی زندگی! در این مدت که نبودم، هیچ اتفاقی نیفتاد تا ثابت کند بودونبود ما فرقی به حال رعیت ندارد. راستش فکری که میکنیم و حرفی که میزنیم هم توفیری ندارد ایشان را. سرها به زیر و ما هم خلاصهتر کنم، شاید یکی از همین روزها ... یادمان افتاد برای همدیگر دعا کنیم تا بیشتر کنار هم باشیم.
برای امسال، در کنار فیلمنامهها و دو اثری که به قلم این ضعیفترین در حال نگارشاند، هرازگاهی دل ریختهها را با عنوان " شاید یکی از همین روزها " آرشیو مینمایم، در ذیل نخستین آنها را تقدیم دوستان مینمایم، باشد مقبول افتد. توضیح پایانی اینکه مراد از یک در پیشانی این پست، صرفاً بهعنوان وجه تمایز از سایر سرودههای دفتر امسال بهکاررفته و مراد دیگری در کار نیست.
اشتباهی از من (چهار)
اقراء،
به اسم تو
آغاز میشوم از آی با کلاه
با سین و آی دیگر،
کلاه از سر برمیدارم.
از دلتنگیهایم نمیگویم تا بیتابی نکنی
وگرنه
اللهاعلم به ذات الـ... عبور میکنم ...
عباس معروفی؛ برگرد!
امروز پس از خستگی بسیار کار به وبلاگمان سر زدم و بعد مثل همیشه اولین کاری که کردم سر زدن به حضور خلوت انس بود. به امید اینکه مطلب جدیدی بخوانم حتی یک خط و بعد که آرامشی گرفتم، به خانه بروم ولی در کمال ناباوری با چنین مطلبی روبرو شدم:

حسی گنگ یقهام را گرفته بود. تصور اینکه عباس معروفی روزی بگوید: خداحافظ؛ دیگر نمینویسم! برایم دورتر و غریبتر از این بود که تصور کنم زمین دارد میافتد. مطلقاً مسئله را شوخی نگرفتم چون عباسی که من میشناسم اگر در همهچیز شوخی داشته باشد در نوشتن با کسی شوخی ندارد. نیاز ندارد که بخواهد به کسی هم باج بدهد که برای دلخوشیاش چنین چیزی بگوید. قماربازی هم نیست که بر سر مسئلهای اینچنینی قمار کرده باشد و حالا بخواهد سر حرف خودش بایستد. حدس هم نتوانستم بزنم که چرا باید در ساعت 12: 1 صبح بیست و یکم تیرماه سالی چنین منحوس؛ مطلبی اینچنین ناامیدکننده را مردی که بهواقع همیشه عزیزتر از جان میداشتمش بنویسد. اینها که گفتم مقدمه نبود چراکه این فاجعه مقدمهچینی نمیخواهد. مثل بمب اتم روی سر هیروشیماست، مردم غافلگیر میشوند و تا بخواهند به چیزی فکر کنند؛ دیگر نیستند. خواستم پس از مدتها برایش نامه بفرستم و جویای دلیل شوم ولی بهواقع دیدم که دلیلش هر چه هست، هر چه میخواهد باشد؛ هر بهانهای که میخواهد برای خودش داشته باشد؛ برایم قابلقبول نیست. آنقدر احساساتم جریحهدار است که توان بیانش را ندارم. آنقدر شکایت دارم که فقط دادگاه خدا صلاحیت رسیدگی را دارد. آنچه در ذیل ازنظر میگذرد؛ نامهای است خطاب به عباس معروفی که مخاطبی به نام وحید پیام نور آن را فریاد میزند.
وحید پیام نور
فعال مدنی، نویسنده، منتقد ، ناشر و فیلمساز
مدیرعامل موسسه فرهنگی اجتماعی دیدبان اصل هشتم
مدیرمسئول انتشارات بافر
مدیرمسئول آموزشگاه آزاد سینمایی آینه رشد
مدیرعامل شرکت بافر بنیان
http://payaamnoor.ir
کلیهی حقوق محفوظ و نقل قول تنها با ذکر منبع پسندیده است.
دستهبندی
-
اندیشه
(۲۷)-
سیاستنامه
(۱۰) -
اندیشه دیگران
(۹) -
پیالهای نور (دینداری)
(۷)
-
-
اجتماع
(۳۷)-
آسیبهای اجتماعی
(۲) -
سازمان مردم نهاد
(۳) -
نقد اجتماعی
(۳۲) -
گرگاننامه
(۲)
-
-
ادبیات
(۸۹)-
سرودهها
(۵۵) -
داستان
(۱۷) -
نقد ادبی
(۸) -
درسهایی برای نوشتن
(۶) -
آثار ادبی دیگران
(۲)
-
-
سینما و تلویزیون
(۱۳)-
نقد و نظر
(۱۰) -
اصول فیلمنامه
(۲)
-
-
روزنوشت
(۳۹)
آخرین مطلب
بیشترین بازدید
بیشترین محبوبیت
بیشترین مشارکت
بایگانی
- شهریور ۱۴۰۱ (۱)
- مرداد ۱۴۰۱ (۶)
- خرداد ۱۴۰۱ (۱)
- تیر ۱۳۹۹ (۱)
- فروردين ۱۳۹۹ (۱)
- مرداد ۱۳۹۵ (۱)
- آذر ۱۳۹۴ (۴)
- آبان ۱۳۹۴ (۳)
- تیر ۱۳۹۴ (۳)
- خرداد ۱۳۹۴ (۳)
- ارديبهشت ۱۳۹۴ (۱۰)
- فروردين ۱۳۹۴ (۱)
- اسفند ۱۳۹۳ (۱)
- بهمن ۱۳۹۳ (۱)
- دی ۱۳۹۳ (۱)
- آبان ۱۳۹۳ (۱)
- مهر ۱۳۹۳ (۲)
- شهریور ۱۳۹۳ (۱)
- تیر ۱۳۹۳ (۵)
- خرداد ۱۳۹۳ (۶)
- ارديبهشت ۱۳۹۳ (۵)
- فروردين ۱۳۹۳ (۳)
- اسفند ۱۳۹۲ (۴)
- بهمن ۱۳۹۲ (۴)
- دی ۱۳۹۲ (۵)
- آذر ۱۳۹۲ (۵)
- آبان ۱۳۹۲ (۶)
- مهر ۱۳۹۲ (۱۰)
- شهریور ۱۳۹۲ (۴)
- مرداد ۱۳۹۲ (۷)
- تیر ۱۳۹۲ (۱)
- خرداد ۱۳۹۲ (۴)
- ارديبهشت ۱۳۹۲ (۷)
- فروردين ۱۳۹۲ (۷)
- اسفند ۱۳۹۱ (۳)
- بهمن ۱۳۹۱ (۴)
- دی ۱۳۹۱ (۵)
- آذر ۱۳۹۱ (۳)
- آبان ۱۳۹۱ (۲)
- دی ۱۳۹۰ (۱)
- آبان ۱۳۹۰ (۱)
- مهر ۱۳۹۰ (۴)
- خرداد ۱۳۸۹ (۱)
- تیر ۱۳۸۸ (۲)
- فروردين ۱۳۸۸ (۱)
- شهریور ۱۳۸۷ (۱)
- مرداد ۱۳۸۷ (۱)
- تیر ۱۳۸۷ (۱)
- فروردين ۱۳۸۷ (۱)
- اسفند ۱۳۸۶ (۱)
- آذر ۱۳۸۶ (۲)
- مهر ۱۳۸۶ (۱)
- خرداد ۱۳۸۶ (۲)
- ارديبهشت ۱۳۸۶ (۱)
- فروردين ۱۳۸۶ (۱)
- آبان ۱۳۸۵ (۲)
- مهر ۱۳۸۵ (۱)
- تیر ۱۳۸۵ (۱)
- خرداد ۱۳۸۵ (۲)
- ارديبهشت ۱۳۸۵ (۱)
- فروردين ۱۳۸۰ (۱)