وحید پیام نور

مطالبی پیرامون اندیشه، اجتماع و هنر

بخشی از یکی از داستان‌هایم ...

... حتی دختری را می‌شناسم ـ البته اگر به مسائل غیراخلاقی متهمم نمی‌کنید، می‌شناسمش؛ در حد سلام و احوالپرسی، نه آن‌قدر که ارزش داشته باشد شرح‌حالش ضد حال شود وگرنه اصلن نمی‌شناسمش و اگر بمیرم نمی‌گویم که به خاطر یک شاخه گل که از پارک چیده بودم چقدر گریه و زاری کرد. حتم دارم اگر همان شاخه را از گل‌فروشی خریده بودم، این‌قدر ناراحت نمی‌شد و آلان می‌توانستم بیشتر در موردش بنویسم؛ اما همین بهتر، چراکه به قول بچه‌ها، به درد من نمی‌خورد وگرنه آشنایی‌مان از سلام و علیک بیشتر می‌شد، شاید آن‌قدر بالا می‌رفت که به خاطر غیرت، حاضر نشوم در موردش حرفی بزنم اما لیاقت نداشت. زیاده از حد رمانتیک بود. از همین‌هایی بود که برای کرم‌زدگی یک درخت اعتصاب غذا می‌کنند و انگارنه‌انگار که درخت برای ادامه حیات به گرسنگی آن‌ها نیازی ندارد...

بخشی از داستان کوتاه آن زمان‌ها کسی رمانتیک نبود.

۰ نظر
وحید پیام نور

برای مرتضی آوینی


شهریور که می‌شود،
شهرری با صدای تو بیدار می‌شود
پا می‌گیری
ـ این پا، برای بعد ـ
از نردبان کودکی‌ات بالا می‌روی
می‌افتی
پی ِ راه‌هایی که به هرکجا می‌توانند برسند
بزرگ‌تر که می‌شوی،
هنرها را زیبا می‌کنی وقتی
انقلاب می‌کنی
اول علیه خودت

۰ نظر
وحید پیام نور

عبور از مرزهای سیزده


بعد از بارها صفر شدن شمارشگر رفت و آمد شما به این سرا؛
چقدر 13 را دوست دارم و حالا با هم 13000 را رد کردیم.

13000 بازدید شما

۰ نظر
وحید پیام نور

علف در مسیر دانشگاه!



آقای رئیس‌جمهور، من تعطیل است
با تمام رأی‌های داده و نداده‌اش
ـ رأی می‌گیریم ـ
آزادی یعنی همین
دست دراز کنی،
شاخه‌شاخه مزار شریف چلیم کنی
جوانان
دست بزنند
خماری‌شان را
برایت پست کنند
اکسپرس یا ترکیبات دیگری که فضانوردشان کند!
گارد ضد شورش بهانه است

۰ نظر
وحید پیام نور

به بهانه‌ی سال نو ...

مقدمه: هرسال را با گردابه گرد گرمابه شروع می‌کردم و هرگز از این تکرار ابایی نداشتم. امسال اما تفاوت از همین‌جا آغاز می‌شود ...


بغض ماه
فرش را خشک نمی‌کند
فردا که در گلوی مرغ همسایه اعلام شود
خبردار می‌شوی
چرا، راه کوچه‌تان تا دانشگاه
این‌قدر شبیه چشم‌های من شده بود.
پسته که نمی‌توانم برایت بخرم
از خیابان امام رضا
مشتی نخود
و چند نخ سیگار می‌گیرم

۰ نظر
وحید پیام نور

اسب‌هایی که در موهای تو می‌دوند

اسب‌هایی که در موهای تو می‌دوند،
تشنه‌اند!
برای گودال شانه‌ات
چشم‌هایم را آورده‌ام
برای لب‌هایت
گرازم
خط‌ونشان می‌کشد.
طبیعت جنگجوی من، تو را
به‌تنهایی
لشکری بی‌شمار می‌بیند

۰ نظر
وحید پیام نور

جن سنط


بااینکه می‌دانم بعید است کسی بتواند اطلاعات مفیدی ارائه کند ولی هم‌اکنون نیازمند یاری سبزتان هستیم. می‌خواستم ببینم کسی سورس مطالعاتی در خصوص آنچه هم‌میهنانمان در روستای تیس از توابع چابهار استان سیستان و بلوچستان از آن به‌عنوان «جن سنط» نام می‌برند، دارد یا خیر.

۰ نظر
وحید پیام نور

جرمش این بود

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
وحید پیام نور

دعای مادرم


آن‌قدر دلم گریه می‌خواهد
این روزها
که تنها مادرم باورم می‌کند

مثل کودک گرسنه‌ای که دل‌پیچه امانش را
در نجاستی که در آن غرق‌شده بریده است
شیون می‌زند
دلم
می‌خواهد
یکی بیاید و دلش بسوزد
برای سوختگی‌های کفل‌های دلم
پوشک و پودر کودک بیاورد

۰ نظر
وحید پیام نور

شاید یکی از همین روزها (پنج)



شاید یکی از همین روزها
به زمین فرار کردم

هوای حوا داشتن؛ دل می‌خواست
که از قضا داشتم
قدر نبود
وگرنه
یک‌لقمه بخور ـ بمیر
بیشتر بود
توی بهشت
دلمان خوش بود،
آلودگی هوا
روزهای زوج و فرد
بوق
چراغ‌قرمز
مانکن‌های متحرک
چراغ سبز می‌دهند تا تحریک شوی

۰ نظر
وحید پیام نور

بخشی از اپیزود دوم «قرارمان این نبود ...»

«قرارمان این نبود» را خیلی وقت است ادامه نداده‌ام. اپیزود اول (از ما ...) دقیقاً در یازدهم بهمن‌ماه 1386 تمام شد. اپیزود دوم (ازمابهتران ...) را که شروع کردم، چون نیاز به مطالعات تاریخی داشت، نیمه رها کردم. چندی است فکری مدام مثل خوره به جانم افتاده که چرا باید مشتی اراجیف که بعضی ضعفای اهل‌قلم می‌نویسند، در تیراژ بالا به چاپ‌های چندرقمی برسد و در عوض، تلاش‌های سروران ادبیات پارسی، تنها توسط مخاطبین الیت و بعضاً خاص دنبال شود. سهم نویسنده‌ی دانا از اقتصاد مطالعه چیست؟ بعد به دادگاهی خویش نشستم: حاصل این‌همه رنج چیست؟ این‌همه نوشتی، این‌همه مجموعه آماده برای چاپ داری و هی دست‌دست می‌کنی که دستی از کدام غیب بیاید؟ ها، اصلن هم هیچ دردی از جامعه و مخاطب دوا نمی‌کند این کلمات سستی که از سرانگشت‌های تو می‌چکد، ولی ببین: باید بیدار شوی، باید مشت‌هایت را بازکنی و دست از شعار و ایدئال‌گرایی بکشی و کمی هم پراگماتیک به قضیه نگاه کنی. این روزها همه شاعرند! همه نویسنده‌اند و همه هنرمند هستند، چون کتاب چاپ کرده‌اند، یا می‌خواهند کتاب چاپ کنند. می‌دانم، سانسور می‌شوی، مجوز نخواهی گرفت و ... همه را می‌دانم. حالا به فرض رفتی و در خارج دوستی قبول زحمت کرد و منتشر کرد، بعدش چه؟ تا کی برای دل ِ خودت بنویسی؟ تا کی بشینی و بگویی که مملکت چنین است و چنان است؟ به عمل کار برآید نه به حرف! پاشو و اصلن برای همین مخاطبینی که تو می‌گویی عام هستند بنویس، مخاطب خاص و الیت می‌خواهی چه کار؟ بهر سبب، آمدم و خواستم تا رمانی کوچه خیابانی بنویسم در حدود 250 صفحه.

۰ نظر
وحید پیام نور

سفر شبانه


به چشم نمی‌آید ولی انسان
هر شب در کوچه‌های ماشین رو
سوار موسیقی بتهوون در لباسی مشکی
سفرش را آغاز می‌کند!
خودش را به خواب خرس‌های قطبی گره‌زده.
زندگی چرتکه‌ای و دکمه‌ای
خیسی انگشت شست و سبابه
تجارت تلفنی
کارمند افتخاری ربا خانه‌های مالی و اعتباری
دزد مال الشرکه شرکت سهامی خاص خودش و رفقا
فراری

۰ نظر
وحید پیام نور

فقط یک ایرانی می‌تواند ...؟ (دو)

چندی پیش پستی داشتم در تارنگار با عنوان: فقط یک ایرانی می‌تواند ...؟ و حالا حالم بهم می‌خورد که باید دوباره در همان مورد بنویسم. چندی است چندشم می‌شود وقتی می‌بینم هم‌میهنان عزیزم که متأسفانه تابعین مکتب لایکیسم و شیریسم، شده‌اند، همچنان ندانسته می‌دوند به ناکجا. چندی است صفحات فیس‌بوک پرشده از اظهارنظر عده‌ای انسان‌دوست که اعدام را عملی غیرانسانی می‌دانند و با آن مخالف هستند. اهم حرف دل این عزیزان چنین است:
اعدام را متوقف کنید!

۰ نظر
وحید پیام نور

روزه نمی‌گیرم که ریا نشود

در من تکرار می‌شود
زنجیره‌ی اذا زلزلت الارض ُ (بعد تمام تنم) زلزالها
خیالم
کاناپه
زیر تلویزیونی
تخت
ظرفیت تهوعم را ندارد
وگرنه بالا می‌آوردم
خودم را

۰ نظر
وحید پیام نور